کتاب های منتشره

  • اقتصاد سیاسی
  • موضوعات اجتماعی

جستجوی موضوعات منتشر شده

۱۳۹۷ اردیبهشت ۳, دوشنبه

خاطرات تلخ یک پیرمرد از اوباشان خلیلی و اکبری


نشریۀ زیار – بصیر از بامیان

چند سال قبل  به منظور انجام کاری در ولسوالی لعل و سر جنگل، به ولایت غور رفتم، تا بتوانم به اندازۀ توان خود برای مردم رنج دیدۀ آن ولسوالی خدمتی انجام بدهم. توده های ولسوالی لعل و سر جنگل را انسان های صادق  و زحمتکش یافتم، اکثر آن ها به زراعت  و مالداری مشغول اند و تعداد اندکی از مردم این ولسوالی در شهر ها زندگی میکنند. در مجموع ساکنان این ولسوالی از وضعیت خوب اقتصادی برخوردار نیستند؛ فقر و بیکاری در این ولسوالی بیداد میکند و تعداد زیادی از مردم آن به سختی قادر به تهیۀ حداقل قوت لایموت خود اند. با وجود این همه مشکلات، با درکی که از زندگی و آیندۀ بهتر دارند، نه تنها از تحصیل فرزندانش جلوگیری نمی کنند، بلکه از هر راه ممکن تلاش دارند تا نسل آیندۀ شان به تحصیلات بهتر و آگاهی بیشتر برسند.

روزی در گوشه ای از ولسوالی لعل با پیر مردی هم صحبت شدم که کمی ناشنوا بود تا بلند حرف نمی زدی، صدایت را نمیشنید. پرسیدم کاکا جان «گوش شما به شکل طبیعی ناشنوا است یا به اساس کدام حادثه ای ناشنوا گردیده؟» به محض اینکه پرسشم را شنید، اشک از چشمانش جاری شد، و من کمی ناراحت شدم که شاید از پرسش من بدش آمده و جگرخونش کرده باشم؛ کمی جلوتر رفتم و گفتم: «کاکا جان ببخشید من نفهمیدم که شما ناراحت میشوید مرا ببخشید». دستان مهربان و پدرانه اش را بر سرم کشید و با چشمان اشکبارش آهی سردی کشید و گفت خداوند خانه خلیلی و اکبری را خراب کند. گفتم چرا مگر خلیلی و اکبری چنین کاری در حق شما کرده؟ 

گفت: بلی! روزی در یکی از زمستان سرد در قریه بودم و مصروف زندگی خود که چند تن از اوباشان خلیلی و اکبری پیدا شدند و آرامش مردم ما را برهم زدند. تمام مردم قریۀ ما را در پیش منبر جمع کرده و میخواستند که مردم قریه مبلغ هنگفت پول که یادم نیست چند بود را همراه با پنج راس گوسفند هرچه عاجل برای آنها تهیه نمائید. علاوه بر آن از هر خانه خواهان یک تخته لحاف نیز گردیدند. مردم قریه که هیچ توان اقتصادی نداشت، گرد هم جمع شده و تصمیم گرفتند تا نزد شخصی به نام عادلی ملای قریه که هم سید است و هم ملا، بروند تا از طریق او از اوباشان خلیلی و اکبری تقاضا نمایند که چون مردم قریه در فقر به سر می برند،  رحم نمایند و تقاضای شان را کم بسازند. عادلی ملای قریه که فکر میکرد با انسان های نورمال و منطقی روبرو خواهد شد، وقتی با گلم جمع های خلیلی و اکبری روبرو شد تا میخواست گپ را شروع کند که پول را بالای مردم قریه کم بسازید، پول زیادی است، هنوز حرف ملا تمام نشده بود که سیلی محکم یکی از اوباشان خلیلی و اکبری به گوشم که نزدیک آنها ایستاده بودم، خورد که تا حال صدای آن سیلی در گوشم مانده است و با بسیار غضب گفت که تا حالا پول را تهیه نکردید؟. همین که گپ های ملا تمام شد، سر کردۀ دزدان خلیلی و اکبری به افراد خود دستور داد که پاهای ملا را لچ و کرتی وی را از تن اش کشیده، چراغ دستی را به دستش بدهید که تا صبح بالای کوه قریه روی برف ها زانو بزند، وقتی صدا کردم که او ملای مسجد است و به هیچ حزبی رابطه ندارد، سیلی محکمی به گوش دیگرم زده شد که در نتیجۀ این دو سیلی تا امروز ناشنوا می باشم. بالاخره با بسیار زحمت همانقدر که پول، گوسفند و لحاف را خواسته بود، آماده کردیم و آنها قریه را ترک کردند، خداوند خانۀ این ها را خراب کند.  با شنیدن این خاطرۀ تلخ از زبان پیر مرد، واقعاً اشکم جاری شد.

ما در کشوری زندگی می کنیم که در جریان چهل سال گذشته تلخ ترین و زننده ترین برخورد بر توده های زحمتکش و ستمدیدۀ آن از سوی جنایتکاران داخلی و خارجی، خائینین و کاسه لیسان خودی صورت گرفته است. نیاز است تا فرزندان صدیق و راستین این مرز و بوم همچون زنده یاد داد نورانی فرزند فرزانۀ این خلق که با نوشتن سرگذشت غم انگیز توده های دردمند کابل در سگ جنگی های داخلی سال های دهۀ هشتاد در کابل به نام «کابلیان با خون می نویسند!» را به رشتۀ تحریر در آورد، رویداد های خونین را که توسط جنایتکاران به وقوع می پیوندند را ثبت صفحات پر از خون و باروت تاریخ چهار دهۀ اخیر نمایند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر